غریزه به من می گوید ساعت حدود 5 صبح است.سرمای صبحدم راه خود را از میان تلی از خاک و پوششی از کفن به داخل جسم برهنه ام،باز می گشاید،برخوردش با پوست یاد آور گذشته ای پاک ناشدنیست.گذشته ای که بر عمیق ترین لایه های ذهن حک گشته...و هر تلاشی برای فراموش کردنش تنها بر میل غریزی اش برای بقا دامن می زند.گذشته ای که در من بیش از آنکه بخواهد حس دلتنگی را بر انگیزد،حس حسرت و پشیمانی را بر می انگیزد،و همچنین حسی از خشم،خشمی مقدس که می خواهم بر سر همه ی که آنان که وجودم را انکار کردند فرو ریزم.
لعنت بر همه تان...
غریزه به من می گوید ساعت حدود 5 صبح است.روز را نزدیک احساس می کنم با آنکه فضا اینجا آنقدر تاریک است که به انوار نوظهور صبحگاه مجال سوسو را نمی دهد.در همین تاریکیست که مدتها قلب من تپیده به امید چشیدن قطره ای نور و در ساعاتی از همین دست است که رویای دریدن سینه ام را در سر پرورانیده.
باری،امروز از همیشه بی تاب تر است...برای پرواز
شاید هم بتواند...شاید این سنگ قبر امروز کنار رود و آفتاب بر این پیکر فاسد بتابد و این روح زندانی از قفس قلب بیرون جهد،در هوا شناور شود،غوطه خورد،صعود کند...اما فعلا
.
.
.
فعلا که ساعت حدود 5 صبح است و غرق در زندگی،غرق در جسم،اسیر نیروی جاذبه،در یک گور تنگ و تاریک که خود در قبرستانی وسیع به نام شهر واقع شده، محصور است...
salam
mamnoon k b webam sar zadi
kamelan in track ro dark mikonam
shayad to tarjomash natonestam khob adabiatesh ro ja bendazam
b har hal
b bozorgie khodeton bebakhshid
شب های تابستون که آخرای شب از خواب می پرم ،این حس به من دست میده.نوستالژی جالبیه .یه گوشه آسمون هموز تاریکه ولی گوشه دیگه اش داره روشن میشه!این وسط حال ستاره ها جالبه ،نمی دونن در روشنایی محو بشن یا در تاریکی غوطه بخورن.البته من بر خلاف تو دوست دارم نور هیچ وقت نتابه!شاید دلیلش اینه شبای روستا خیلی از شبای شهر زیبا ترن!قدیم ترا وقتی تو شب بیدار میشدم شعر می گفتم.من عاشق شبم ...
خب خیلی خوبه اینکه نوشتم تونسته یه حسی بت بده.من تمام تلاشم اینه که بتونم اون حسی که تو ذهنم هست منتقل کنم رو کاغذ بدون کلیشه.بدون سانسور که کنار گذاشتن این دوتا واقعا سخته.
نور رو راستش میدونی احساسات من که تو این نوشته هست در لحظست بیشتر.البته یه ارتباطیم داره به اطرافم.همین چند خطی که راجع به نور بود تحت تاثیر آهنگ eternal rise of the sun از آناتما نوشتم.یه حسی که از بی خوابی شب قبل ناشی شده،آدم بیخوابی که 5 صبح نا امید و عصبی طلوع خورشیدو میبینه...
salam
na manzoreton ro kamelan mifahmam
tnx
من واسه این نوشتت کامنت نذاشتم؟!!!
نه.نذاشتی...
اسیر نیروی جاذبه،در یک گور تنگ و تاریک که خود در قبرستانی وسیع به نام شهر واقع شده، محصور است...
حرف نداشت. عالی بود
نوکرم...داداش