می توانم ببینمتان...
از پشت زنگار های این پنجره می بینمتان...
به راستی شیاطین هم در چنین سکوتی معصوم جلوه می کنند
سکوتی که فرو می شکنی،آن هنگام که به دیگری می گویی:
-آفرین،عجب حسی
و دیگری ای که تنها سر تکان می دهد
با خود می گویم اگر از من می پرسیدی چه حسی را می خواهی انتقال دهی روی این سطور؟چه می گفتم...چه باید می گفتم...
تنفر...
آری قطعا تنفر می بود
تنفر از این همه مادر ق.ه.ب.ه...
می دانی آخر اگر همه تان را هم یکجا جمع کرده بودم حتی و یک انفجار دست جمعی می توانستم به راه اندازم هم کافی نبود
همیشه یکی تان در میرفت...
ولی تو این ها را نمی دانی
تو مرا نمی توانی ببینی پشت این شیشه
این چشمان پر از قتل را...
این صورت سرتاسر لجن بسته را...
نمیتوانی ببینی.
که زیاد هم مهم نیست البته...
نه...
زیاد مهم نیست
بلاخره زمانش خواهد رسید
و اما آن لحظه نیز حتی به جای نخواهی آورد...
آن لحظه که جانت را میان پنجه هایم می فشارم...
در نخواهی یافت ،نگاه دوخته شده بر خطوط بی نقص چهره ات درست از جنس همان نگاه پشت پنجره است...درست از جنس همان نگاه لعنتی
هرگز میتوانی فکرش را کنی؟روزی از میان چشمان فرشته ی مرگت سویت روانه گردد؟
گمان نمی کنم
نه...آخر تو سرت گرم تر از آن است به ل.اس زدن با آن ج.ن.د.ه. ی م.ا.ز.و.خ.ی.س.ت کنارت که به این ها بیندیشی
سرت گرم تر از آن است به آن اسپرسو ی ک.ی.ر.ی ات که بخواهی به این ها بیندیشی...
بنوش...بنوش
.
.
.
من هم این گوشه می نوشم...در همین حوالی...در همین تاریکی ها...
پشت سایه ی یکی از این دیوار ها...
بنوش...