تنفر در آغوشم...
چه سرد آرامیده...
چه سرد...
دست بر مویش می کشم
نگاه در نگاهم می اندازد...
شعله های سرخگون که در چشمانش زبانه می کشند
تنها اوست که مرا آرام نگاه می دارد...
تنها اوست که برایم باقی مانده...
ارضا کننده ی لحظه هایی از این دست...
لمسه های سردش...
عقل را از روانم می ربایند
درب های روح را روی به جنون باز می گشایند...
چشم بر هم می گذارم
نفسی عمیق فرو می دهم
و او را محکمتر در آغوش می فشارم...
این شعرتون خیلی قشنگه جدی صد بار خوندمش شعراتونو چاپ نمیکنید؟
هنوز در اون حد و حدود نیست. ولی لطف داری که میگی قشنگه