چشمانم را بر هم می گذارم ،و فراموش می کنم گذران زمان را .رگ هایم را به روی جریانی از "دیستورشن" باز می گشایم،درونم او را فرا می خواند.
و این خون است که در رگ هایم یخ می بندد،از دویدن باز می ایستد و عضلات را بی حرکت به حال خود رها می کند...
و همه ی این صورت های استخوانی را ،و همه ی این صورت های ورم کرده را،و همه ی این شکم های ورم کرده را،و همه ی این انگشتان ورم کرده را،و همه ی این چشم های از حدقه بیرون افتاده را،به حال خود رها می کند،رها می کند...
و من می توانم احساس کنم این حس نو را که متولد می گردد در من،اوست که پنجره را باز می گشاید،اوست که وزش باد را در سپیده دم بر گونه هایش دوست می دارد،اوست که لبخند بر لبش می نشیند و قتی درد ناشی از بیخوابی،قوس ابرو را می گیرد و بالا میرود تا در یکنواختی پیشانی محو گردد،ناپدید گردد،بمیرد...
و این منم که می گرید بر مزار دردهای از دست رفته،به خود می پیچد برای جرعه ای بیشتر،به خود می پیچد برای ذره ای بیشتر...
و این منم که درهای رگ هایم را باز می گشایم تا سردی سکوت را از میان ملودی های موسیقی درد باز شناسم و در آغوش کشم.
و این کاریست که از صمیم قلب ترجیح می دهم بر راه رفتن در این خیابان های لجن بسته.کاریست که از صمیم قلب ترجیح می دهم بر شرمسارانه نگریستن در چشمان پسرک و دخترک دست فروش.
لعنت بر همه ی آن صورت ها و شکم و انگشتان ورم کرده،لعنت بر همه ی آن چشمان از حدقه بیرون افتاده...
لعنت...