سر انگشتان صبحگاه سعی بر آن دارند که دگر بار...زندگی را درون سیاهرگ های فراموش شده جاری سازند...به سادگی فلج گشته ام...بی کوچکترین حرکتی در انتطار این آخرین تزریق