تک درخت بلوط تنها،در دل دشت رها
شاخه ای شکسته،یاد زمستان های گذشته
هوای سرد
قلبی گرم
به من بگو از کدامین شاخه خود را حلق آویز کنم؟
تک درخت بلوط عریان
برگ هایش را در میان باد وزان
می جوید
نه در پی گرما
که در پی حس وجود آن همره زاده ی روزهای سرد...
تمام آنچه درون تنه ی پوسیده اش زنده هست
خاکستر های به جای مانده از خاطرات سوخته هست
تک درخت بلوط مغضوب
فریاد می کشد چونان شلیک گلوله ای در قلب آسمان
تا که چند بلبلک همصحبتش شاخه های بی برگ را
وداع گویند
و گم شوند در دل آسمان بی رنگ
و بی پایان
وپوچ
آنجا که رویا ها و آرزو ها رنگ تکرار به خود می گیرند
تک درخت بلوط منتظر
روی به سوی آسمان دارد،در طلب زندگی
اما تمام آنچه می بیند،مرگ است
او مرگ را در برفی که به نرمی و در سکوت بر شاخسار خشکیده اش می نشیند،می بیند
و در پرواز پرندگان گنگ و بی آشیان اسیر زمستان
و در تازیانه ی بادهای موسمی
تک درخت بلوط بی روح
به من بگو خود را از کدامین شاخه حلق آویز کنم
...زنده باد آگالوچ...
تحت تاثیر آگالوچ نوشته شده...