هرزه ای به نام زندگی

هرزه ای به نام زندگی

I give,u take,this life that i forsake,been cheated of my youth,you turned this lie to truth(MetallicA.
هرزه ای به نام زندگی

هرزه ای به نام زندگی

I give,u take,this life that i forsake,been cheated of my youth,you turned this lie to truth(MetallicA.

Amelie

آفتاب بی رمق زمستان،آخرین انوار عصرگاهی را روانه ی خیابان های سرد و شلوغ می کند.دست در جیب.با نگاهی که به زحمت چند متر جلوتر را پوشش می دهد،قدم از قدم بر می دارم.Amelie،تکرار می شود و تکرار،در گوشم.این نجوای زمستان،که مرا فرا می خواند،این نجوای لعنتی تو که تکرار می شود.گویی این نت ها حک شده اند بر تن شاخه های بی برگ،در میان بلور های شش گوشه ی برف،بر سر انگشتان من که کمی کرخت شده اند،آری این نت ها همه جا هستند.همه جا حک شده اند.نت هایی که مجموعشان را من به نام Amelie می شناسم.
باز تکرار می شود.مقاومتی نمی کنم.می گذارم آرام آرام در گوش هایم جاری شود و از آنجا راهی مغزم،در آنجا نقش آب حیات را برای خاطرات خشک شده ات بازی کند و در درون آن توده ی خشک و فراموش شده نفوذ...نطفه ات را ببندد تا نه ثانیه ی بعد که از دریچه ی ذهنم زاده می شوی...
به دنیا خوش امدی...
دستم را سفت بچسب،مبادا در این خیابان های شلوغ گم شوی،مبادا دوباره از دست روی.هوا بیرحمانه سرد است.عقل سلیم حکم می کند به داخل روم.عقل سلیم می گوید به داخل روم و همانجا بمانم،اما می خواهم با تو باشم.از بیرون میلرزم،از درون گرمم.گرمایی که از دست تو به درونم رسوخ می کند.ساعت ها حرف دارم که بر زبان آورم.حرف هایی که بارها و بارها با خود مرور کرده ام.چگونه گفتنشان را،ترتیب گفتنشان را برایت.اما حال که دیدمت،نمی دانم چه بگویم،از کجا شروع کنم...مهم نیست.سکوت بهترین حرفهاست در چنین وقت هایی .سکوت فرصتیست.فرصتی برای من تا محو چهره ات شوم.محو چشمهایت،غرق نگاهت...
قدم از قدم بر می دارم.تند تر از قبل،پا به پا می آیی،حرف میزنی،از دیروز ،از فردا،چنان که گویی آب از آب تکان نخورده.با همان شور و شوق گذشته،همان شوقی که در من زندگی را زنده می کرد...
کم کم عصرگاه زمستانی جایش را به غروب می دهد.انوار رو به موت آفتاب،آسمان را یکی پس از دیگری ترک می گویند.ماشین ها می آیند.ماشین ها می روند.چراغ خانه ها روشن می شود.خانه های گرم و روشن.کودکی که از پشت پنجره بر من و تو زل می زند...
می توان دید چگونه آن آسمان سفیدرنگ،تیره و تیره تر شده.
هوا سردتر می شود و دست تو در دست من فشرده تر.کوچه ها را رد می کنیم،برف باریدن می گیرد.زمان سریع می گذرد.ای کاش میتوانستم کندش کنم.مهم نیست...هر ثانیه را با تمام وجود زندگی می کنم در کنارت.برای تو این ها فقط ثانیه اند.بازه های کوچکی از زمان که می گذرند و در طولشان در کنار من قدم برداشته ای.مجموعشان برای تو مدت زمانیست که قدم زده ای.برای من مدت زمانیست که زندگی کرده ام.آنچه من حس کرده ام.آنچه با وجود بی حسم حس کرده ام.

چند کوچه ی دیگر نیز رد می کنیم و میرسیم به آخرینشان...
یک کوچه ی بنبست که دو طرفش درختان بی برگ چنار قد علم کرده اند.هوا باز هم سردتر می شود.همچنان حرف میزنی.بیخبر از زمان.بیخبر از مکان...کوچه ی بنبست همیشگی...
اما من ...حالا خوب می دانم انتظار چه چیز را باید داشته باشم.پایان.اینچنین پایان هایی برایم غریبه نیستند.هیچگاه نبودند.از همان روز اول نبودند،از همان روز اول انتظار چنین پایان هایی را داشتم.از همان اولین لحظه ی شروع من در اندیشه ی پایان و چگونه کنار امدن با آن بودم.اما همیشه هم اماده بودن به معنای آسیب ناپذیر بودن نیست،به معنای آسان بودن نیست.نه...باید بدانی هربار،هریک از این پایان ها تکه ای از روح مرا با خود برد و در عوض حفره ای در آن بر جای گذاشت.حفره ای که با گذر زمان نه تنها پر نمی شود بلکه عمیق و عمیقتر می شود.روح من خونریزی می کند و جسمم منقبض می شود،چهره ام مسخره...انگار که می خواهد پیشاپیش اندوه نبودت را پنهان کند...
هوای لعنتی باز هم سردتر می شود.ولی انبار دست تو شل تر...و حرفهایت که رو به خاموشی می روند و کوچه ای که رو به انتها...
متل اینکه تو هم بالاخره حسش کردی،پایان را...پایان را حس می کنی و دستت را شل،ساکت می شوی.نگاهی می کنی...از جنس همان نگاه ها،از جنس نگاه هایی که بوی جدایی می دهند.نگاهی آشنا...چند ثانیه ی دیگر نیز در سکوت قدم بر می داریم.
حلا دیگر هوا واقعا تاریک شده.حالا دیگر می شود شب نامیدش،نه عصر است،نه غروب.شب است.سر شب.
بنبست انتهای کوچه کم کم پدیدار می گردد..."همینجاست".با خود می گویم.وقتش است.وقتش که بروی.انگشتانت را حس می کنم که سعی داری از لا به لای انگشتانم بیرون آوری،مانع نمی شوم.یاد حرف می افتم که همیشه می زدم.پرنده را نمی توان تا ابد در قفس نگاه داشت...
دستت را کاملا از دستم بیرون می آوری.دستم را رها می کنی.آه...چه سرد است هوای لعنتی این شب زمستانی.
_من باید برم
رویت را بر می گردانی،در دل می خواهم تمام توانم را یکجا جمع کنم و فریاد کشم "نه"...اما،دستی از عقل،دستی از منطق کثیف این دنیایی دهانم را محکم بسته نگاه می دارد و پیوسته در گوشم نجوا می کند"باید بگذری،این فقط یه توهمه"...
از من دور می شوی،فاصله می گیری،اما کاری انجام نمی دهم.حرفی نمی زنم.نمی توانم بزنم.واقعیت نمی گذارد.واقعیت همچون یک سیلی محکم که پیاپی بر گوشم نواخته می شود،خیال را بر من گوشزد می کند.بار دیگر Amelie را شروع به نواختن می کند.دیگر تو را نمی بینم.رفته ای اما میان این ملودی ها حست می کنم.نگاهی بر زمین پوشیده از برف می اندازم.ردپایی از ابتدا کوچه آغاز گشته و تا انتها که من ایستاده ام ادامه می یابد.فقط یک ردپا.ردپای خودم.لبخند تلخ واقعیت را براستی می بینم.و هی زمزمه می کند که تو هرگز نبودی.نمی توانستی باشی،نخواهی بود...و من که هی سر باز می زنم و در جوابش می گویم "خفه شو- خفه شو حرومزاده ی کثیف..."آه...منطق،خرد،عقل،واقعیت،آن ها هرگز نخواهند توانست نبود تو را بر من اثبات کنند،لعنت بر همه شان
رویم را بر می گردانم به سمت انتهای کوچه،کار من اینجا تمام است.دیگر باید بروم.ذرات برف به آرامی بر موهایم می نشینند و سرما را در سرم تزریق می کنند،سرد است لعنتی،همچنان Amelie نواخته می شود...