از جایم بلند می شوم،به سمت تنها پنجره ی سلول 20 متری ام می روم،میله هایش را با دو دستم می گیرم و صورتم را قدری جلوتر می آورم...
خیابانی شلوغ پیداست،مردم می روند،مردم می آیند،ماشین ها،با فاصله ای اندک پشت سر یکدیگر در حرکت اند.مردی دست زنی را،کودکی دست مادر را،پدری دست پسر را،گرفته...و برخی هم تنها و برخی هم...
همه شان اما شاد و سر خوش به گمانم...و بیخبر...بیخبر از وجود من در اینجا که نگاهشان می کنم.چرا باید البته به خود زحمت جویا شدن از احوال یک دیوانه که در تیمارستان محبوس است را دهند؟ بخشنده ترینشان شاید از سر لطف،افسوسی روانه ام کنند...که آن هم تازه گمان من است،در حد یک گمان...
آسمان را می نگرم،خورشیدی درخشان که در میان چندین تکه ابر پراکنده خود نمایی می کند،می تابد،با تمام قدرتش،این مردمکان را گرما می بخشد،این زمین را روشنا...
یکی از دست هایم را از لای میله های پنجره بیرون می برم،می خواهم در این تابش عام المنفعه من هم قدر ی سهیم با شم،کف دستم روی به آسمان است اما هیچ حس نمی کنم،نه گرمایی و نه روشنا یی،تنها یک سایه که روی دستم می افتد را می بینم...فقط یک سایه ی لعنتی...
دستم را به داخل می آورم،در دل می دانم این آفتاب و این تابش و این گرما،برای من ساخته نشده...برای همه ساخته شده جز من...زیر لب ناسزایی نثار این "همه" می کنم،وقتی که می بینم آن زن را که چطور زیر این آفتاب قدم بر میدارد،وقتی که گونه هایش زیر آفتاب می درخشند،ناسزایی نثارش می کنم...و همچنین نثار آن مرد،و آن پسر و آن کودک حتی...می گویم:
-من مادر همه تان را...
این را زیر لب می گویم،اما انگار که آتش تنفر من تازه گر گرفته،از این بیشتر را از من می طلبد،آذار این "همه" را می طلبد.
آری،اینبار بلند فریاد می زنم:
-مادرتونو گا...خوار ک...ها،هی مادر ج...ه با تو ام هستما!
و چندین فحش دیگر از این دست...با این فحش ها گویی ها تر می شوم،انتظار دارم از این آدم ها یکی برگردد و جوابم را بدهد،تا آنوقت با نفرت بیشتری فحش دهم.اما...نه،این ها اصلا صدای مرا هم شک دارم که بشنوند...نه این فحش دادن ها فایده ای ندارد...نیاز به یک چیز دیگری دارم،چون می دانم این میل باطنی به آذار هنوز درونم خاموش نگشته...
در همین لحظه هست که در پیاده روی مشرف به سلولم،شاید 5،6 متر آنطرف تر از پنجره ای که پشت میله هایش ایستاده ام،سر و کله ی دختری پیدا می شود،دختری نسبتا بلند قد،کمی چاغ،با پوست روشن و چشم هایی کشیده،با نگاهی غمزده...لعنتی،این نگاه چقر مرا به یاد تو می اندازد،نگاهی غمزده توامان با حس شهوت...
این اولین بار است که می بینم از این آدم ها،یکی اینگونه به من نگاه می کند،این نگاه را با نگاهی متقابل پاسخ می دهم،در این نگاه چیز عجیبی حس می کنم،گویی این نگاه می خواهد به مرگ تدریجی ام بگوید نه،یک نوع امید می بخشد،گویی می خواهد به من بگوید هنوز زنده ای،هنوز یک آدم زنده ای...
آری آن دختر این نگاه را روانه ام می کند در حالیکه از چند متر عقب تر از سمت چپ پنجره ی من،می آید تا از مقابلم بگذرد و برود.با قدم های نسبتا تندش...
همینطور که جلوتر می آید لبخندی بر لبم نقش می بندد،حتم دارم اگر در این حال آینه ای دم دستم بود و می توانستم خود را در آن ببینم،دیوانه ای را می دیدم در بی آذارترین حال ممکنش!
بر لب دختر نیز لبخندی نقش می بندد...
همینطور که جلوتر می آید می بینم راهش را کج می کند به سمت من و پنجره ی سلولم...
حال که به چند قدمی ام رسیده می توانم جزئیات چهره اش ا ببینم...لعنتی چقدر شبیه توست
انگار که خود تو هستی.البته می دانم که فرسخ ها از من و این سلول دوری،هنوز آنقدر عقل برایم مانده که این یکی را درک کنم...
با اینحال نمی توانم تو را در طرز راه رفتن و نگاهش نبینم.انگار دوباره تمام آن احساساتی که با تو تجربه کرده ام دوباره در ذهنم مرور می شود،از لذت بخش ترین ها شروع می شود،جلوتر می رود و از لذتش کاسته می شود،باز جلوتر می رود و کم کم دردناک می گردد و باز جلوتر و درد بیشتر و باز جلوتر و فریاد من در درون تا انفجار درد...
پلک هایم فرو می افتند...چشم هایم بسته می شوند
فریاد می کشم اما لب هایم روی هم چفت اند...صدایی در نمی آید...و باز هم فریاد می کشم...و باز بیشتر...و فریاد هایی که روی به خاموشی می رود...و نیرویی که کم کم در من تحلیل...
و چند ثانیه ی بعد،دردی که به آرامی فروکش می کند...
و پلک هایی که بالا می روند،و چشم هایی که گشوده می شوند...
در ابتدا منظره ی مقابل تار است...رفته رفته واضح تر می شود.آن دختر رو به رویم ایستاده،آن سوی میله ها،می دانم باید چه کنم،آب دهانم را پشت لب هایم جمع می کنم.تف می کنم بر او
جا می خورد.حالت چهره اش عوض می شود،حال در آن بهت را می بینم و ترس و اندکی بعد خشم را.عقب عقب می رود...دهانش را باز می کند که چیزی بگوید،اما صدایی ازش خارج نمی شود،یا شاید هم می شود و من نمی شنوم...
چند قدم دیگر عقب می رود و رویش را بر می گرداند و از من دور می شود...
همانطور می رود و رفتنش را تماشا می کنم...می رود تا در میان آدم ها گم شود...تا آنجا که دیگر نمیتوانم در میان جمعیت پیدایش کنم