روزگاری قرار بود روشنگر راهم باشد...
بر این تکه زمین جدا افتاده از باقی دنیا،آرامیده ام،در حالیکه روزها از پس نگاه خیره ام به بالا و از لابه لای انگشتان گشوده ام فرو می ریزند،هر از گاهی تلاش کرده ام یکی رابه چنگ آرم،اما...
اما سریعتر از آن می لغزند که بتوان به دستشان آورد،لعنتی ها را...آری...سریعند لعنتی ها...
این است که دیگر تنها در انتظار...
تنها در انتظار...
نمی دانم در انتظار چه چیزم،شاید معجزه ای از پشت آن ابر های در هم تنیده،شاید تابشی از جانب آن خورشید نهان...
و در این حال دستانم را گشوده ام...
سرشار از تمنا...
روی به آسمان...
این چشم ها...
آه این چشم ها...
آنگاه که فرو می گذاریشان
با خیالی آسوده،بر هم
آن که میان شعله های نفرت می سوزد
منم...
او که لابه لای امواج پر تلاطم تشویش
در پی غرقگیست...
آیا درخشش مرگ را در نگاهم نمی بینی؟