هرزه ای به نام زندگی

هرزه ای به نام زندگی

I give,u take,this life that i forsake,been cheated of my youth,you turned this lie to truth(MetallicA.
هرزه ای به نام زندگی

هرزه ای به نام زندگی

I give,u take,this life that i forsake,been cheated of my youth,you turned this lie to truth(MetallicA.

نرم،خشک

تمام آنچه می بینم آن اتاق تاریک است،با ان تخت چوبین،و تو در حالی که بر آن تکیه زده ای و یک پایت را روی پای دیگرت انداخته ای،آنگونه که می گویند زیبا نیستی،آنگونه که در قصه هایشان می گویند...
تو فقط یک آدم معمولی هستی،همچون خودم،همچون دنیای پیرامونم.
یک قدم جلوتر...
و من آنجایم.نور رفته است و به همراهش نگرانی ها و بی حوصلگی ها و پوچی ها و سرگرمی های زندگی...
شاید این مرگ است که تجربه میکنم با جسمی زنده،و نگاهت،چراغیست بر راه من به سوی آن روی دیگر این زندگی.
جلوتر می آیم و در حالیکه بالین زنانه ات به مانند پری در هوا تاب می خورد تا بر در یایی از الیاف فرود آید،نفرینی از درون روانه ی فضای روشن پشت سر میکنی،پس درب را می بندم،باشد که آخرین سو سو های دنیای رقت بار خارج از این اتاق خاموش گردند.
به تو می نگرم و جایی در درون قلبم یا شاید هم بالاتر انبوهی از احساسات را حس می کنم که روی هم انباشته می شوند و بالا می آیند
آه...تمام انچه می خواهم غرق شدن در آغوش رنگ پریده ات هست...
پس چند قدم دیگر به سوی تختی که مرا فرا می خواند،
یک
دو
سه و چهار
و اینجایم،چند وجب آنطرف تر از نفس های آرامت،به پهلو دراز می کشم،رو به رویت،نگاهم را در نگاه مغرورت گره می زنم،در چشم هایت دو شعله ی سرخ را می بینم که زبانه می کشند،دو شعله ای که گذشته درشان می سوزد و گرمایشان یادآور روزهاییست که آفتاب نزدیک می بارید...
صورتم را نزدیکتر می آورم،می خواهم آن نفس ها ی ارام را که حال تند تر می زنند بر پوستم احساس کنم.
انگشتانم را می بینم که به سمت بازوان برهنه ات می خزند
صورتت را نزدیکتر می آوری...
در سر انگشتانم اندک سرمایی حس می کنم آن هنگام که پوست سردت را لمس می کنم.
تو سردی،به سردی دکمه های گوشی در روزهای زمستان،به سردی روزهای مدرسه،به سردی روزهای برفی،به سردی برفی که بر سر غرب تهران می بارید.
دهانم را باز می کنم،اما مجال سخن نمی دهی...بالاخره اولین حرف را با آن لحن همیشگی از میان لب هایت روانه ام می کنی
-به هیچی فک نکن
اندک نیروی که در سر انگشتانم وجود دارد را بیدار می کنم،ان ها را بر بازویت می فشارم،و نزدیکتر می آورم تو را،آنقدر نزدیک که گونه هایم در گونه هایت فرو می روند و من نیز در آغوش تو فرو می روم و هرچیز دیگری را آن بیرون رها می کنم.
چنان کرخت گشته ام که گویی عضلاتم دیگر هرگز حرکتی نخواهند کرد
...حال در میابم چقدر خسته ام
می خواهم در همین اغوشت به خواب روم
احساس می کنم بالاخره،پس از سالیان سال،شاید از کودکی به بعد،برای اولین بار طعم واقعی آرامش را می چشم،بسیار خسته ام
-نخواب...(لبخند می زنی) عیبی نداره،بخواب
و این پلک های من با شنیدن این جمله،گویی بار سنگینی از دوششان برداشته اند،فرو می افتند
حال از دیده ی من رفته ای اما وجودت همچنان بر احساس من باقیست،چنانکه هنوز آن پوست سرد را زیر سر انگشتانم حس می کنم
چنانکه هنوز آن نفس های گرم را روی گونه هایم حس می کنم
می خواهم در همین آغوشت جان سپارم.
موجی از خواب بر پیکر کرختم هجوم می آورد و به زیر در یای بی هوشی فرو می بردم،نه ریسمانی و نه چیز دیگری برای چنگ زدن نیست...
پایین می روم اما با خیالی آسوده،چه،می دانم فردا صبح مرا از خواب خواهی گرفت...
.
.
.
پلک ها کنار می روند و اولین چیزی که بر چشمان بی دفاع هجوم می آورد،آفتاب صبحگاه است.
نگاهم خط دیدم را دنبال می کند تا به سقف آجری بالای سرم بر می خورد.سقفی که نقش تیر آهن هایش درش پیداست.بسان خطوطی کلفت و سیاه که نبودشان خبر از سقوط آجرها می دهد.دو دستم زمین سخت را که چندان فاصله ای هم از بستری که روی آن دراز کشیده ام ندارد،لمس می کنند.ذهن خنجر خورده ام خیلی زود بوی واقعیت را از میان آجرهای این سقف رو به زوال و از میان انوار آفتاب این صبح شب کش حس می کند.
تو را می خواهم با آن تخت چوبین اما تمام انچه نصیبم می گردد این تشک پنبه است،با ملحفه ای که سرتاسر بدنم پیچیده...
لعنت بر این صبح بهاری،لعنت بر این زمین سخت
انگشتانم را چونان پنجه هایی درنده و تشنه به خون در پیکر سپید آن ملحفه ی هرزه فرو می برم،
به کناری می اندازمش.غلطی میزنم
اتاق تاریک رویای دیشب را،دست روشن روز مال خود کرده...روزی که زاده شده تا دگر بار در گوشم داستان این زندگی خفت بار را زمزمه کندداستانی که در ان جایی برای تو نیست.پر است از موهوماتی تیره و تار،دیوار هایی قطور از واژه هایی بی رنگ ...و هر روز فاصله ی میان این سطر ها تنگتر می گردد و من در میانشان فشرده تر.
واقعیت از این دست است،واقعیتی خشک که امروز جانشین رویای دیشب من شده...