غریزه به من می گوید ساعت حدود 5 صبح است.سرمای صبحدم راه خود را از میان تلی از خاک و پوششی از کفن به داخل جسم برهنه ام،باز می گشاید،برخوردش با پوست یاد آور گذشته ای پاک ناشدنیست.گذشته ای که بر عمیق ترین لایه های ذهن حک گشته...و هر تلاشی برای فراموش کردنش تنها بر میل غریزی اش برای بقا دامن می زند.گذشته ای که در من بیش از آنکه بخواهد حس دلتنگی را بر انگیزد،حس حسرت و پشیمانی را بر می انگیزد،و همچنین حسی از خشم،خشمی مقدس که می خواهم بر سر همه ی که آنان که وجودم را انکار کردند فرو ریزم.
لعنت بر همه تان...
غریزه به من می گوید ساعت حدود 5 صبح است.روز را نزدیک احساس می کنم با آنکه فضا اینجا آنقدر تاریک است که به انوار نوظهور صبحگاه مجال سوسو را نمی دهد.در همین تاریکیست که مدتها قلب من تپیده به امید چشیدن قطره ای نور و در ساعاتی از همین دست است که رویای دریدن سینه ام را در سر پرورانیده.
باری،امروز از همیشه بی تاب تر است...برای پرواز
شاید هم بتواند...شاید این سنگ قبر امروز کنار رود و آفتاب بر این پیکر فاسد بتابد و این روح زندانی از قفس قلب بیرون جهد،در هوا شناور شود،غوطه خورد،صعود کند...اما فعلا
.
.
.
فعلا که ساعت حدود 5 صبح است و غرق در زندگی،غرق در جسم،اسیر نیروی جاذبه،در یک گور تنگ و تاریک که خود در قبرستانی وسیع به نام شهر واقع شده، محصور است...