این پلک ها را به آرامی بر هم فرو می نهم تا نگاهم را از واقعیت بیرون بشویم...چشم ها بی تاب تاریکی اند و بیذار (از) نور... جسم تهی از حرکت و عضلات مملو از رخوت...
دنیای بیرون روی به محو گذاشته و دنیایی نو در درون به خود رنگ می گیرد...افکار و دقدقه ها،یکی پس از دیگری ذهن را ترک می گویند و جای خود را به احساس و آرامش می بخشند...نشانه های فهم کم کم از وجودم رخت بر می بندند و وهم رفته رفته در آن جای می گیرد...
حس می کنم بی وزن می گردم.بی وزن و بی وزن تر...همچون ذره ای از غبار که در آغازین ساعات یک صبح اسفندی،در آسمان گرگ و میش جاده ای خیس،در دست باد رهاست...
آن خطوط سپید و کوتاه را می بینم که پیاپی در گذرند،از مقابل نگاهم...
با کیلومترها بر ساعت سرعت،در هوای نمناک و گرفته،در حال پروازم،به سوی افقی نا معلوم،شاید از نیستی،شاید از هستی...
هرکدام که باشد،بسیار دور می نمایاند...
بوته زاریست دو سوی این جاده...