نفرین بر نور سپیده
از میان ترکی در پنجره ی بسته ام
رشته ای نور به داخل سرک می کشد
و در انتهای این تختی که خیال ترک گفتنش را ندارم،فرو می افتد...
نفرین بر تو ای نور سپیده،لکه ای بر تنهاییم
(در این حال) هیچکس اینجا نیست تا با من به سوگ امید از دست رفته در این زندگی بنشیند...
این نور که با خود روز را (به ارمغان) آورده،به یادم می آورد که مرده ام...
می خواهم به بیرون بگریزم،می خواهم رها شوم
و از شر این زنجیر ها که اسیر نگاهم داشته اند خلاص...
زندگی ام ویرانه ایست که مرا نیز ویران کرده...
می توانم بوی فساد روحم را که درون سالیان پیچیده حس کنم...
آه،ای زندگی حرامزاده،مدت ها فریبم داده ای که لایق زیستنی...
یک خشم،یک درد که زبانه می کشد
روحم را فرا گرفته،قلبم را فلج کرده...
عشق،دروغی بیش نیست،و امید شوخی ای مریض
و هر روز، ترانه ای تکراری...
میخواهم از این حلقه ی زشت،بیرون بگریزم
تا که چند کلامی آسایش به گوشم رسد
تا که چند نفسی شادی تازه کنم...
مدت هاست از آن نقطه که دیگر بازگشتی ندارد گذر کرذه ام...
جاذبه ی این حفره ی سیاه،بس قویست
مرا ببین که چگونه میان تاریکی اش محو می گردم...
خدایا!،بیش از آنکه می پنداشتم دردناک است...
باید با پوچی اخت گیرم
پوچی ای که تارش را به دور روحم تنیده...
من غرق در سیاه چاله ی یاس گشته ام و با اینحال،هنوز اینجایم،احمقی میان (دیگر) احمق ها...
.
.
.
زمانش رسیده...
فرشته ی مرگ،چشم در چشمانم دوخته
همچون ماری مرگبار
درست همانجا ایستاده،خیره بر من
با نگاهی تهی همچون پیکره ای باستانی...
و می کوشد فرو شکند این سپر را که روحم را نگاه می دارد
اما همه ی این سالیان غمزده بالاخره اشک هایم را خشک کرده اند
و ذره ذره عواطفم را از این پیکر به ظاهر افراشته بیرون مکیده اند
همین پیکری که به آرامی می گندد و از هم می گسلد...
فرشته که بوی مرگ تدریجی به مشامش می رسد
متنفر از من روی باز میگرداند و در دل شب دور می شود
من خود گوشتم را (تکه تکه) می برم،با ناخن های شکسته ام
و با لذت به تماشای مایع زندگانی می نشینم که جاری می گردد...
در آخر،سرطان،قلبم را رها کرده،با اینحال من (فقط) مرده تر از همیشه ام...
Curse The Morning Light
From a crack on my sealed window enters a ray of light
It falls down at the foot end of the bed
that I''m not going to leave (any more)
I curse you morning light, spot on my solitude
No one here to mourn with me the loss of hope in this life
The light that brings the day reminds me that I''m dead
I want to break out, I want to be free
And leave behind these chains that keep me captive
My life a ruin, it has ruined me
I smell my soul rotting; it fades away with the years
O bastard life, for too long you fooled me
You made me believe that you are worth to live
A growing fury, a growing pain
enveloped my soul, paralysed my heart
love is a lie, hope is a morbid joke
every day the same old song
I want to break free from this vicious circle
To hear some words of comfort, to breathe some joy
I have passed the point of no return since long:
The gravity of this black hole is too strong
Look at me, disappearing within its darkness
My God, it hurts more than I could possibly imagine!
I must cope with the emptiness
Which has weaved its web around my soul
I''ve sunk in the abyss of desperation
And yet I''m here, a fool among the fools
The hour has come...
the angel of death looks me straight in the eyes
like a basilisk
He stands there staring
with empty gaze- like an ancient statue
and tries to break the shield
which guards my empty soul
But all those joyless years
have eventually dried my tears
drained every emotion of my well-worn body
which slowly rots and disintegrates
The angel smells the stench of slow death
disgusted, he disappears into the night
I cut my flesh with my broken nails
enjoy the fluid of life flowing
The cancer has left my heart
and yet I''m more than ever dead...
انصافا ترجمه هات خیلی بهتر شده.معلومه با حس ترجمه میکنی.لیریک زیبایی بود.
ممنون...
پس باید پنتئیست گوش بدم.
واقعا لایق گوش دادن هستن
ظریف و هنرمندانه بود..
ممنونم...
واقعا گروه خوبین.مرسی.
آره.کارشون درسته.