و ببین تنهایی را...
چه وحشیانه پنجه می افکند بر تن ضعیف و زبون
تک درخت تکیده،گوشه ای دور افتاده
با چند برگ خوشکیده بر سر شاخه
چند برگ که آماده ی ترک گفتنند او را...
تنها در انتظار اندک بهانه ای از چانب باد های موسمی اند...
بروید مادر ق...ه ها...
بروید به ت.خ.مم...
بسی تلخ،مزه ی تنهایی حس می گردد زیر زبان...
بسی تلخ اما حقیقی
از جنس حقیقتی انکار ناپذیر...
سردرگم،در این کوره راه زندگانی که به پیش می روم،گاه و بیگاه دستم می رود تا برجستگی های پشتم را زیر سر انگشتانم حس کند...
زخم هایی که ترکه ی روزگار چه به ناحق بر تن نواخته...
با لمس همین زخم هاست که شعله های نفرت و کینه را در قلبم فروزان نگاه داشته ام...
آری،با لمس همین زخم هاست که این قلب را گرم و زنده نگاه داشته ام...
قلبی که با هر تپش می کوشد حیات را دگربار درون سیاهرگ هایم به جریان اندازد...
قلبی لبریز از جوانی ای خیانت شده...