هرزه ای به نام زندگی

هرزه ای به نام زندگی

I give,u take,this life that i forsake,been cheated of my youth,you turned this lie to truth(MetallicA.
هرزه ای به نام زندگی

هرزه ای به نام زندگی

I give,u take,this life that i forsake,been cheated of my youth,you turned this lie to truth(MetallicA.

آن شب...

در حیاط خانه...در حالیکه مهتاب رنگ پریده اندک روشنایی مقابلم افکنده
بوی مرگ می آید...از زیر آن تخت چوبین
و یک جفت چشم که از آن زیر برم دوخته شده.چیست که می خواهند از من؟
نمی دانم.اما آنچه خوب می دانم این است که یک نوع حس نیاز،از آن نوع که بلافاصله بعد از برآورده شدن فراموش می کنند بر آورنده شان را،در این نگاه می بینم

بادی بهاری و نسبتا سرد وزیدن می گیرد و پوستم اندکی مور مور می شود،می خواهم قدمی بر دارم که آن یک جفت چشم را می بینم که نزدیک تر می آیند و ناگاه زیر نور چراغ به هیکلی نحیف از یک بچه گربه بدل می گردند.بی آنکه فکر کنم از روی عادت پایم را بر زمین می زنم و اینکارم صدایی ناگهانی ایجاد می کند.صدایی که معمولا گربه ها را می ترساند اما این بچه گربه،اینبار،برخلاف دیگر گربه های بالغ حتی، نه عقب می رود و نه جای می خورد،بلکه به آرامی جلو هم می آید.مریض است آنگونه که از بالینش پیداست.یک نوع حالت شل و ول دارد و قسمتی از موهای روی سرش نیز ریخته.همینطور جلو می آید و من با خود در فکرم آیا چیزی در خانه یافت می شود که به او دهم؟

"-یک دالاخ گوسفند بخورد،حسابی جان می گیرد،اما از کجا بیاورم چنین چیزی؟
حالا بچه گربه که به من رسیده،خود را به پایم می مالد،دور آن می پیچد...با لگدی که بیشتر به هل شبیه است،از خود دورش می کنم،درونم برای او احساس تاسف می کنم،اما بوی مرگ می دهد.مشکل همینجاست.
آسمان بی ابر شب،مهتاب رنگ پریده،درخت انجیر حیاط،دیوار همسایه،همه شان گویی بوی می دهند،بوی مرگ می دهند و حال این موجود ترحم انگیز را نزد من فرستاده اند و دست در دست هم به تماشا نشسته اند...
چه با خود اندیشیده اید لعنتی ها؟
کدامین زندگی را از من طلب می کنید؟

In Sorrow I Rise by Left In Torment_Lyrics

در اندوه،بر می خیزم

روزگاری در این حفره فرو رفتم
بی هیچ باکی...
می دانستم حقیقت در ورایش نهفته...

راهی که از میان عمیقترین(لایه های) اندوه می گذشت
برگزیدم،چراکه ایمان داشتم گفتار زهل سزاوار است آنجا باشد...

بسی سرد،حس می کنم این مه را بر چهره ام
بسی تیره و پر از معنی، لمسش را...

و در حالیکه وجودم را در بر گرفته ام
در آغوش نرم تاریکی،جای گرفته ام...
.
.
.
از آن هنگام که امیدهایم را قربانی کردم
و در این دره های فلاکت به راه افتادم
بسیاری ارواح را دیده ام،در هم شکسته...
بسیاری ارواح که به آرامی می پژمرند،له می شوند...
چرا که همچنان نوری نمی تابد...

خود را حس می کنم این پایین که آرمیده ام
قوتم که سوگ، از من می گیردش...
واقعیت که به آرامی جان می دهد...
.
.
.
دیری نمی پاید،در مقابلم خیزشی حس می کنم
آن جا که روزگاری سیاهی بود و غم
از میان خاکستر های یئس
خرد نهایی من جان می گیرد...

زهل،بار دیگر مرا فرا خوانده ای
بار دیگر مرا در عمق وجودم فرا خوانده ای

هدیه،راهت بود،و نه مقصد...

.

.
.
از وقتیکه این را دانسته ام
هر قدم که بر می دارم
والاتر می آیم

آنچه روزگای لعنت بود
حال به عروج بدل گشته...

با کلید در دستم،پیش می آیم

بیدار از خوابی مالامال اندوه
این سفر به انتها می رسد
آنچنان که سفر من می رسد...


In Sorrow I Rise



Once I entered brave this abyss,
Knowing truth must lie beyond
Have choosen paths of deepest sorrow;
Saturn's word shall reign beyond
So cold this haze feels on my face,
So dark and meaningful his touch
Embraced entirely my being,
Held by darkness' gently clutch

Since sacrificed my hope and walked,
Across these valleys of distress
Have seen so many souls yet crushed,
Are withering, slowly depress
And fade as still no light appears,
Can feel myself yet down here lying
Forces being drained by angst,
Reality is slowly dying

But soon I feel insight rising,
Where once was sorrow and gloom
Born in the ash of desperation,
Grows my ultimate wisdom
Saturn, thou callst me again,
Across my inner widths
Your path was the gift,
And not its ending


Once I gained this knowledge,

Every step further I grow
What once was damnation,
Finally becomes ascension
Holding the key I proceed,
Awakened from agonal slumber
The journey comes to its end,
As comes mine