باد شدیدی می وزد...
از آن دست که پلک را ناگزیر به تنها چند میلیمتر باز ماندن می کنند....
به همراهش...
ذرات ریز برف که بر پوست صورت شلیک می شوند...
مکیدن اکسیژن به درون ریه هایم میان چنین هوایی بسیار مشکل گشته...
منظره ی مقابل...
بوران یکدست سپید...
منظره ی مقابل...
منظره ای نیست...
تصادم وقایعی از پیش تعیین شده...
به شعاع روز...
به مرکز من...
*تصادم=برخورد شدید
تنفر در آغوشم...
چه سرد آرامیده...
چه سرد...
دست بر مویش می کشم
نگاه در نگاهم می اندازد...
شعله های سرخگون که در چشمانش زبانه می کشند
تنها اوست که مرا آرام نگاه می دارد...
تنها اوست که برایم باقی مانده...
ارضا کننده ی لحظه هایی از این دست...
لمسه های سردش...
عقل را از روانم می ربایند
درب های روح را روی به جنون باز می گشایند...
چشم بر هم می گذارم
نفسی عمیق فرو می دهم
و او را محکمتر در آغوش می فشارم...