زبانه می کشد...
از میان تلی خاکستر...
انباشته روی هم...
در گلوگاه وجود...
با هر دم گر می گیرد
بیشتر...
با هر بازدم وحشی تر می گردد
این ثانیه هایند آورنده ی خشم
این لحظه هایند آغشته به نفرت
قلب غرق در خون...
با هر دم ،میان پنجه هایم فشرده می گردد...
جان می دهد
با هر باز دم ،رها می کنمش...از سر نو می تپد...
مرگ...بگذار غرق نگاهت بمانم
شهر متروکه و من در میانه
همچنان محبوس جایی میان دیشب و کابوس هایمدر حالیکه رویا ها از لحظه ای به لحظه ای دیگر...زندگی ام می شوند
صدا ی پا که به آرامی از طبقه ی پایین شنیده می شود
گمگشته ایم برای همیشه در نا کجا آباد...چه کس اهمیت می دهد؟
حال رفته اند با گذران سالیان...این واژه های تازنده که هرگز نتوانستم بگویمت...
دلم برایت تنگ است...
دیوار ها را هم که بشکنی...در علفزارها گیرت خواهند انداخت...
یک قدم جلو تر و خلا که نزدیکتر می آید سوی پرتگاه
بسوزان تک تک پل ها را...تک تک خیابان ها را...
که نشانمان دادند مسیر اشتباه را...
که رفتند راه را سوی تباهی...
چنان مکان تنهایی...
با باور ها و قلب هایمان
شکسته در دست...
به دنبال دلیلیم...در ورای این خرابه ها...
دستانمان، بالا، سوی آسمان...زخم پشت زخم می ستانیم
و حال سهممان را از این همه رویا های شکسته می طلبیم...
سکوت زمستان،آواییست کر کننده در گوش هایم
و این شب ها بی پایان،در تداوم...
و این سایه ها که بلند تر و بلندتر می گردند...
نمی توانم درک کنم این عذاب را...
نمی توانم در یابم برای چی ست
و در آخر،چه وقت آرامش پاییزی ام را خواهم یافت؟