قلب تپنده
آفتاب سپید
بهار ثروت
آنها در پی وقتی خوش می آیند
و آن چیزی نیست که من داشته باشم
می لرزد...
زندگی بر آن خط
قلبم که می تپد با شدت
و ذهنت که خنثی می ماند...
اگر حال بادی بیفشانم
بعد ها طوفانی درو خواهم کرد
و تو دیدی من چگونه از خورشید کناره گرفتم
و فردا
چه کس خواهد آمد و دستش را بر دستم
که پیکر اسلحه ای شعله ور را به خود گرفته
قرار خواهد داد
روح رنگ باخته ی پول...
من نتوانستم آتش را زنده نگاه دارم
آن، کار من نیست
می لرزد...
زندگی بر آن خط
قلبم که می تپد با شدت...
آن تمام چیزیست که می بینم
درون بیماری...
بیارام...
درون بیماری...
بیارام...
اگر حال بادی بیفشانم
بعد ها طوفانی درو خواهم کرد
و تو دیدی من چگونه از خورشید کناره گرفتم
و فردا
چه کس خواهد آمد و دستش را بر دستم
که پیکر اسلحه ای شعله ور را به خود گرفته
قرار خواهد داد
White sun
Spring of wealth
Come for a good time
It's not what I
have
Vibrate
Life on the line
My racing heart
Your vacant
mind
If I sow a wind now
I will reap a storm
You saw me sliding
away from the sun
And tomorrow
Who will come
And put their hand over
mine
Mine with the burning shape of a gun
Washed out
Soul of
money
Couldn't keep the fire
It's not what I do
Vibrate
Life on the
line
My racing heart
It's all I find
Inside the
sickness
Rest
Inside the sickness
Rest
If I sow a wind now
I
will reap a storm
You saw me sliding away from the sun
And tomorrow
Who
will come
And put their hand over mine
Mine with the burning shape of a
gun
می توانم ببینمتان...
از پشت زنگار های این پنجره می بینمتان...
به راستی شیاطین هم در چنین سکوتی معصوم جلوه می کنند
سکوتی که فرو می شکنی،آن هنگام که به دیگری می گویی:
-آفرین،عجب حسی
و دیگری ای که تنها سر تکان می دهد
با خود می گویم اگر از من می پرسیدی چه حسی را می خواهی انتقال دهی روی این سطور؟چه می گفتم...چه باید می گفتم...
تنفر...
آری قطعا تنفر می بود
تنفر از این همه مادر ق.ه.ب.ه...
می دانی آخر اگر همه تان را هم یکجا جمع کرده بودم حتی و یک انفجار دست جمعی می توانستم به راه اندازم هم کافی نبود
همیشه یکی تان در میرفت...
ولی تو این ها را نمی دانی
تو مرا نمی توانی ببینی پشت این شیشه
این چشمان پر از قتل را...
این صورت سرتاسر لجن بسته را...
نمیتوانی ببینی.
که زیاد هم مهم نیست البته...
نه...
زیاد مهم نیست
بلاخره زمانش خواهد رسید
و اما آن لحظه نیز حتی به جای نخواهی آورد...
آن لحظه که جانت را میان پنجه هایم می فشارم...
در نخواهی یافت ،نگاه دوخته شده بر خطوط بی نقص چهره ات درست از جنس همان نگاه پشت پنجره است...درست از جنس همان نگاه لعنتی
هرگز میتوانی فکرش را کنی؟روزی از میان چشمان فرشته ی مرگت سویت روانه گردد؟
گمان نمی کنم
نه...آخر تو سرت گرم تر از آن است به ل.اس زدن با آن ج.ن.د.ه. ی م.ا.ز.و.خ.ی.س.ت کنارت که به این ها بیندیشی
سرت گرم تر از آن است به آن اسپرسو ی ک.ی.ر.ی ات که بخواهی به این ها بیندیشی...
بنوش...بنوش
.
.
.
من هم این گوشه می نوشم...در همین حوالی...در همین تاریکی ها...
پشت سایه ی یکی از این دیوار ها...
بنوش...